در رویاهایم روزی رو میبینم که خورشید در زاویهی خوبی نسبت به اتاقم قرار گرفته.
فضای اتاق روشنه. هیچ جا سایه نیست. همینطور باریکهی نور از درز و بیم پنجرهها و پرده روی فرش، کتاب و دستهای من نمیفته.
وسایلی که ریخته وسط اتاق رو کنار میزنم.
کلیپسمو باز میکنم. دراز میکشم کف اتاق.
پاهامو جمع میکنم، تصورش سخته که جمع نکنم. اما نه، بذار دوباره میگم:
دراز میکشم کف اتاق و پاهامو به عرض شونهها باز میکنم. دستهامو باز میکنم وَ چشمامو میبندم.
به چیزی فکر نمیکنم. برای هیچی دیر نیست همونطور که برای هیچی زود نیست.
عیب نداره اتاق به هم ریخته. عیب نداره هیچی سر جاش نیست.
من دراز کشیدم کف اتاق. نه بینیم میخاره، نه گُردهم؛ نه با کش و قوس دادن بدنم هیچ عضلهای گرفته میشه.
هیچکی یه دفعه دری که قفلش شکسته رو باز نمیکنه. هر کی از در بیاد، فکر نمیکنه چقدر بیخیالم. هر کی از در بیاد، هر چی بخواد میبره و میره و من حتی صدای قیژ قیژ در رو نمیفهمم. اون حتی فکر نمیکنه که من چِم شده؟
من همینطور دراز کشیدم کف اتاق و صدای «آی نون خشکه» رو از تو کوچه نمیشنوم.
نه صدای موسیقی، نه گوش تیز کردن برای شنیدن جیکجیک گنجشکی.
همینطور دراز کشیدم کف اتاق و هیچ فکری تکونم نمیده که بدنم رو جمع کنم یا به پهلو بخوابم.
فکر نمیکنم الآن یکی از آجرهای سقف میفته و قششنگ تَق، میخوره تو فرقِ سرِ من.
نه عرق کردم. نه گوشیم زنگ میخوره. نه تشنمه. نه صدای اذان میآد. نه هیچی.
من همینطور دراز کشیدم کف اتاق.
بازدید : 407
دوشنبه 13 بهمن 1398 زمان : 3:56